ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است
که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید
بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.
کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.
شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد
بهلول رو به او نموده و گفت
از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
دیگر آنکه من نبودم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت:
همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت