یک دختر کوچک به داروخانه رفت و گفت: معجزه دارید؟
مﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ !چمران، لبنان: هر روز به دیدار جوانان جنگنده در سنگرها میرفتم. یک روز کنار خیابان، پشت دیواری بلند ایستاده بودم و کمینگاههای روبرو را نگاه میکردم. خیابان سا کت بود و من در دنیایی از بهت و حیرت سیر میکردم. آن طرف خیابان در ده متری من خانهای بود که بچهای دو یا سه ساله در آن بازی میکرد. یک دفعه آن بچه به میان خیابان دوید. بدون اراده فریادی که تا به حال نظیرش را نشنیده بودم، از اعماق سینهام بلند شد. در همین حال مادری جوان و مضطرب جیغ زد و با پاهای برهنه به میان خیابان دوید. هنوز دستش به کودک نرسیده بود که صدای تیر بلند شد. زن چرخی زد و به زمین افتاد. دست بر سینه گذاشت و خون از میان انگشتانش فواره زد. دستش رابه طرف بچه دراز کرد و گفت: «آه فرزندم! آه فرزندم!...» نتوانستم تحمل کنم. جای صبر نبود به سرعت خود را به وسط خیابان رساندم، بچه را بلند کردم و خود را به طرف دیگر خیابان به داخل خانه کشاندم. گلوله بر سرم میبارید و بچه زیر بازویم دست و پا میزد. به مادر نگاه کردم. هنوز دستش به طرف فرزند دراز بود. وقتی از سلامت ما اطمینان یافت، آهی دردناک کشید و سرش را بر زمین گذاشت. بچه را در گوشهای گذاشتم و آماده نجات مادر شدم. در این هنگام دوستان رزمندهام از هر گوشه، رگبار گلوله به سمت روبرو روانه کردند. کمتر از یک ثانیه ، مادر را به خانه کشاندم. بچه خود را در آغوش مادر انداخت. مادر آهی کشید و بچه را به سینه سوراخ شده خود فشرد. بچه گریه میکرد و از گوشه چشم مادر، اشک سرازیر بود. بعد از چند لحظه دست مادر، آرامآرام شل شد. آری، او جان داده بود. ..