دوستم گوشی اش را جلویم می گیرد و می گوید این فیلم را ببین چه قدر بامزه است: بعد بلوتوثی را برایم می گذارد که توی آن دختربچه ای حدودا سه ساله با صدایی کشدار و لوس و با یک دنیا ناز و عشوه پدرش را دعوا می کند که چرا با او حرف زده و مزاحم ماتیک زدنش شده و نمی گذارد به کارش برسد! و پدر هم که شیرین تر از این لحظه را از کودکش ندیده از او عذرخواهی می کند و به او این حق را می دهد که این طور با او حرف بزند. مادر هم که فکر می کند چه دختر شیرینی داریم ما، دارد از این صحنه دل انگیز فیلمبرداری می کند تا بعدا در اختیار دیگران بگذارد!
حالت تهوع می گیرم از این تربیت شان. یادم می آید که توی این چند وقت هرجا مهمانی یا روضه رفته ام از این دختر و پسرها زیاد دیده ام. بچه هایی که آنقدر لوس و از خودراضی اند که نتوانسته اند برای چند دقیقه با هم بازی کنند، یا درست بازی کنند. اسباب بازی هایشان را اصلا به هم نداده اند یا فقط اسباب بازی طرف مقابل را خواسته اند و یا اصلا افتخار بازی کردن به طرف مقابل را نداده اند... خلاصه آنقدر از خود متشکر بوده اند که دلم می خواسته یک کشیده توی صورت پدرشان و یک کشیده توی صورت مادرشان بزنم! و تسلیت بگویم از بابت چنین تربیتی.
نسل ما نسلی بود که خانواده اش عموما کمتر از پنج یا شش نفر نبود. توی هر خانه دست کم سه فرزند بود. معدود خانواده هایی بودند که یک یا دو فرزند داشتند و تعداد کم فرزندان عمدتا نشان از ضعف آن خانواده بود. پدر و مادر هایمان هم باید با این تعداد بچه ها چه به لحاظ محبت و عواطف و چه به لحاظ امکانات، نسبت مساوی برقرار می کردند. فوقش تک جنسیت ها یا ته تغاری ها بودند که امتیازاتی ویزه شامل حالشان می شد و نازپرورده بودند، بقیه باید با هم کنار می آمدند. توی فامیل هم پر بود از بچه و اصلا توی مهمانی ها حوصله مان سر نمی رفت. اگر اسباب بازی ای داشتیم یا نباید می آوردیم وسط یا برای همه بود. زندگی با کودکان بزرگتر و کوچکتر توی خانواده خواه ناخواه وادارمان می کرد گذشت، مسئولیت پذیری و دلسوزی را بیاموزیم. وقتی هم بازی مان خیلی برای مان عزیز بود اجازه داشت با اسباب بازی هایی که خیلی محبوب مان بود بازی کند یا از لوازم التحریر مخصوص مان استفاده کند. یادم هست کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم که اجازه دادم بچه همسایه مان که یک سال از من کوچکتر بود از مدادرنگی ای که تازه خریده بودم استفاده کند . علی رغم اینکه خواهرم سفارش کرده بود آنها را به کسی ندهم! یا عروسکی که خیلی دوستش داشتم را دادم به یکی از دخترخاله ها که خرابش کرد و صدایم هم درنیامد. اصلا خودخواهی در خون ِمان نبود.
تازه نسل من، نسلی نبود که هرچه بخواهد خیلی راحت برایش فراهم شود. داشتن بعضی وسایل یا اسباب بازی ها، برای ما یک رویا بود. داشتن یک عروس یا اسباب بازی خارجی و شیک یک دنیا برای مان ارزش داشت. پدر و مادرها اینقدر برای خرید کالا ارزش قائل بودند که هوس هوس هرچیزی را برای مان نمی خریدند.
با گرفتن یک هدیه یا اسباب بازی کلی ذوق می کردیم. حتی هنوز هم یادم هست این عروسک یا اسباب بازی را کی و چه کسی و از کجا برایم خرید. اینقدر اسباب بازی ها برای مان عزیز بودند، آنقدر که تا سال ها یاد و خاطره اش با ما بود و هنوز هم برای من هست. یا حتی بعضی از آنها را برای خودم نگه داشته ام.
درست برعکس دوره جدید که کودکان آنقدر کیمیا شده اند که همه چیز در دسترس بچه ها هست، از همان روز اول، فقط کافی است اراده کنند، آن وقت پدر و مادر موظفند از زیر سنگ هم شده آن را تهیه کنند یا از خجالت سرشان را پایین بیندازند یا سرکوفت بشنوند. از همان اولین روزهای تولد بچه ها با انواع و اقسام اسباب بازی های مختلف و رنگارنگ اشباع می شوند که اسباب بازی ها به چشم شان نمی آید.
از طرفی از آنجاییکه قحط بچه آمده و به زحمت توی هر خانه یک یا دو کودک پیدا می شود و توی فامیل تعداد کودکان به انگشت های دست نمی رسد. اصولا این ورووجک ها، روسای خانه اند که باید همه چیز باب میل شان باشد و همه مطابق میل نها رفتار کنند. همه هم این را به صورت قانونی رسمی پذیرفته اند که نباید از نسل جدید توقع تحمل سختی و رنج، حرف شنوی، گذشت و دلسوزی و مسئولیت پذیری داشت. نباید توقع داشت وقتی کودکان در یک مهمانی دور هم جمع می شوند دعوایشان نشود و به راحتی از سر تقصیرات هم بگذرند. یا به راحتی یکی از اسباب بازی هایشان را از میان این همه اسباب بازی را به همبازی شان بدهند. متاسفانه این فرهنگ روز به روز دارد میان ما قوت بیشتری می گیرد. در کمتر مهمانی ای می بینیم که بچه ها در بازی با هم زیاده خواه نباشند یا به هم زور نگویند. نسبت به هم گذشت داشته باشند و پای بزرگتر ها به دعواهایشان باز نشود. مذهبی و غیرمذهبی هم ندارد. در اکثر خانواده ها بچه ها سالارند. و محبت والدین باید دربست برای انها و در اختیار انها باشد.
بزرگترها اعم از پدر، مادر، مادربزرگ، خاله و دایی و عمه و عمو به جای اینکه از این رفتارهای کودکان احساس خطر کنند وقتی رفتار زننده ای از این کودکان می بینند با آب و تاب از آن به عنوان رفتاری با نمک تعریف می کنند. یا با لبخند از این کارها به عنوان یک خصوصیت اخلاقی کاملا بهنجار و طبیعی یاد می کنند. کودکان باهوش هم می آموزند که هرطور که بخواهند می توانند دیگران را تحت سلطه خود درآورند.
یادمان می رود رفتارها و حرکات سرشار از خودخواهی این بچه ها در دایره خانواده پذیرفتنی است و خواهان دارد اما از نظر دیگران فرزندانمان لوس و از خودراضی اند.
در این سال های اخیر کمتر کودکانی را می بینیم که به این وضع دچار نباشند. گذشت داشته باشند، مهربان و دلسوز و مسئولیت پذیر باشند. چون یکدانه اند پس حق دارند هرطور که می خواهند رفتار کنند و هرچقدر می خواهند خودخواه باشند! با این وصف نمی دانم تکلیف این نسل در بزرگسالی در بیرون از خانه و درون خانه چه می شود؟ این نسل خودخواه و از خودراضی که همه چیز باید برایش مهیا باشد در آینده چطور می خواهد کمبودها را تحمل کند؟
این کودکان قرار است در آینده نه یک نقش، بلکه شبکه ای از نقش ها را بپذیرند و فقط فرزندان ما، نوه های ما و خواهرزاده یا برادرزاده ما نیستند. قرار است زن یا شوهر باشند. با خانواده های جدید وصلت کنند و نقش عروس یا داماد آن خانواده را بازی کنند. قرار است معلم، استاد دانشگاه، وکیل، روزنامه نگار، پزشک، پرستار و...شوند. تصور کنید زنی که گذشت کردن از خطای شوهرش را بلد نیست یا برعکس مردی که چنین است، معلمی که گذشت کردن را نیاموخته و همین طور سایر مشاغل.
بدتر از همه این ها قرار است کودک لوس و از خودراضی امروز ما، فردا مسئولیت های سیاسی بر دوش گیرند. رییس مجلس، شهردار، رییس جمهور، رییس قوه قضاییه، نماینده مجلس و رییس مجلس شوند. آن وقت تکلیف نهادها و ارگان های مختلف با این مسئولین ازخودراضی چه می شود! و قرار است چگونه با هم تعامل کنند؟ از اینجا به بعد تصورش با شما!
آهای پدرها، مادرها، مادربزرگ ها، پدربزرگ ها، خاله ها، عمه ها، عموها و دایی ها کمی جلوتر از پای تان را هم ببینید.