وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

سوتی های دوستان وطنی

مسعود از بوشهر

یکی از دوستام عروسی خواهرش منو چندتا از بچه ها رو دعوت کرد.ما هم رفتیم تا نوبت به رقص رسید.دوست ما هم جوگیر همون اول پرید وسط با کت و شلوار!خلاصه رفت که یه حرکت بره خیر سرش شلوارش از پشت جر خورد!خودشم متوجه نمیشد و ما هم هرچی اشاره میکردیم متوجه نمیشد.خلاصه ما هم بیخیال شدیم ولی پارگی به حدی بود که نصف جمعیت ترکیده بودن از خنده.به هرزحمتی بود عین یه گوسفند کشیدنش بیرون.بیچاره وقتی متوجه شده بود عین گوجه سرخ شد و تا اخر جشن خبری ازش نبود!

سامان این سوتی که می خوام بگم در واقع سوتی داداشمه.دامادمون میخواست یه دستی به دکور آرایشگریش بزنه.به همین خاطر از من و داداشم کمک خواست و ما هم رفتیم تا کمکش کنیم.تو مغازه داشتیم تعمیراتو انجام میدادیم که همسایه دامادمون اومد تو و بعد از کمی صحبت کردن از داداشم پرسید چه نسبتی با دامادمون داریم.داداشمم که هول کرده بود با اون سیبیل و صدای زمختش گفت ما زن داداششیم.منم که از خنده داشتم میمردم به زور به طرف حالی کردم که ما برادر زنشیم.

میلاد از اردبیل/۱۶ساله
اول راهنمایی ک بودم،امتحان ورزش داشتیم(ترم دوم).معلمم گفته بود باید ۴۰ تا دراز نشست بریم،منم ک جوگیراخرین نفر بودم ۵۰ تا دراز نشست زدم،وقتی تموم شد،همینکه معلمه بلند شد رفت نفهمیدم چی شد ک یهو گ.و.ز.یدم.بیچاره دوستم ک پاهامو نگه داشته بود نمیدونست بخنده،به روم نیاره.مثل بز زل زده بود به من.تا لحظاتی چش تو چش بودیم.فک کنم داشته با خودش میگفته مگه مجبوری به خودت فشار بیاری؟۴۰ تا کافی بود…فقط شانس اوردم اخرین نفر بودم،بچه ها دورم واینستاده بودن.سال بعدش از اون مدرسه رفتم….
ولی از اون موقع هر وقت امتحان ورزش داشتیم استرس داشتم ک مبادا دوباره…

میثم از تهران
یه روز زنگ زدم خونه یکی از دوستام خواهرش گوشی رو برداشت بعد احوالپرسی گفتم آقا محمود هست گفت بله اما دستش بنده گفتم باشه بعد زنگ میزنم تشکر کردم اومدم که خداحافظی کنم اونم که حول شده بود بهم گفت حالا بفرمایین تو………
وااااااااااای

فرزانه از بابلسر
دوم راهنمایی که بودم مامانم معلمم شد بهم گفته بود که خوشم نمیاد تو مدرسه منو مامان صدا کنی منم بهش میگفتم خانم محمدی یه روز که امتحان داشتیم سر کلاس مامانم توی یه سوال گیر کردم حواسمم نبود با صدای بلند وسط امتحان گفتم ماااااااااااااااامااااااااان این کش دادن مامانه من همانا و صدای خنده بچه ها که داشتن ریسه میرفتن همانا
یادش به خیر

شیما
یه استاد داشتیم خیلی چاق بود.همیشه هم شلوار نازک راحتی میپوشید.
یه بار سر کلاس که پا شد که چیزی بنویسه.همین که پشتش رو کرد به ما،دیدیم شلوارش جای ناجور گیر کرده!
بچه ها به زور خودشونه نگه داشته بودن که نخندن.ولی من که اصلا نمیتونم جلو خنده ام رو بگیرم سرم رو گذاشتم رو میز زدم زیر خنده.
استاد بیچاره برگشت و نشست و تا آخر کلاس دیگه بلند نشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.