وبلاگ یک مرزون آبادی

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد
وبلاگ یک مرزون آبادی

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

داستان جالب بهلول

روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است

اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود

دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است

 

 که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود

سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید

 بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.

 

 کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.

 

 شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت  چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟

بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد

 

 

بهلول رو به او نموده و گفت

 

 از من چه تعدی به تو شده است؟

او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.

 بهلول گفت: کو درد؟

عالم گفت: درد دیده نمی شود!

 

 بهلول گفت: دروغ می گویی،  درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .

 

دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .

دیگر آنکه من نبودم! 

عالم گفت: پس که بود؟

بهلول گفت:

 

همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت