وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

(طنز)مرد ثروتمند و مباشرش


مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
- از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
- سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!
- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
- برای چه این قدر کار کردند ؟
مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
- گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
- کدام آتش را ؟
مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!
- پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!
- مادرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
- کدام حادثه ؟
مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
- کدام خبر را ؟
مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید !

داستانی جالب از مثنوی مولانا


[عکس: 13611279921.jpg]


یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی.


اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد.

پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.

گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی.

مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.

ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.

داستان یه پیره زن توپ


یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید: راستی این پول زیاد داستانش چیست، آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت: خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه‌ام که همانا شرط‌بندی است، پس انداز کرده‌ام. پیرزن ادامه داد: و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی‌اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید: مثلاً سر چه مقدار پول. زن پاسخ داد: 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط‌بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه‌ای برایش نگذارد.
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیرعامل حضور یافت.
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیرعامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیرپیراهن خود را از تن به درآورد.
مرد مدیرعامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد.
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیرعامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد.
پیرزن پاسخ داد: من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیرعامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیرپیراهن خود را از تن بیرون کند

عکسی لو رفته از دختر قالیباف


[عکس: 13647435001.jpeg]

یکی اینکه انشا الله شاهد روزی باشیم که دیگه دختران به این سن و سال مجبور نباشند اینطور کار کنند و بیشتر بتوانند درس


بخوانند

و دیگر اینکه چرا به دنبال بردن آبروی دیگران هستید ... حالا عکس لو رفته از دختر هر شخصی را چرا باید بببینید ؟؟

مراقب باشید که شیطان در کمین است

فوتبال؟ والیبال؟ کدام مستحق توجه بیشتر ماست از مسئولین تا مردم


در نتایجی که والیبال ایران کسب کرده، هر هفتگانه خبری دیده می‌شود اما چه سود که انگار برای ورزش ایران، ارزش خبری در جار و جنجال و حاشیه‌های فوتبال خلاصه شده است. در روزی که باید عکس والیبالیست‌های ایران تمام صفحه یا به‌قول روزنامه‌نگاران «فول پیج» در صفحه‌های اول مطبوعات نقش می‌بست و سایت‌ها و خبرگزاری‌ها تیتر نخست خود را به این موضوع اختصاص می‌دادند، همه در پی انتقال مجتبی جباری به سپاهان بودند و از رفتن خسرو به قطر می‌نوشتند و بچه‌های مظلوم والیبال هم که دنیا را مبهوت هنر و قدرت خود کرده‌اند، حیرت‌زده در گوشه‌ای نظاره‌گر این بی‌عدالتی بودند.

اوج بی‌عدالتی آنجا بود که وقتی از وزیر ورزش و جوانان درخصوص پاداش والیبالیست‌ها سوال شده و قیاس میان اینها و آنها شده است، ایشان در پاسخ به صراحت گفته‌اند که نمی‌توانند به والیبالیست‌ها همان پاداشی را پرداخت کنند که به فوتبالیست‌ها بابت صعود به جام جهانی داده شد.

وقتی متولیان ورزش به اندازه کافی به افتخاری که بچه‌های ورزش کسب کرده‌اند ارج نمی‌گذارند، چه توقعی هست از سایر بخش‌ها که این شگفتی را ببینند و درک کنند؟!

واقعا چه تفاوتی هست میان فوتبالیست‌هایی که به جام جهانی رفتند و والیبالیست‌هایی که ایتالیا را در خانه‌اش شکست دادند و بعد کوبا – یکی از بزرگترین قدرت‌های والیبال دنیا – را در هاوانا در دو بازی در هم کوبیدند. آیا نباید از این تیم هم به سبک و سیاق تیم ملی استقبال کرد؟ آیا والیبالیست‌ها بابت رسیدن به لیگ جهانی و بعد پیروزی مقابل ایتالیا و کوبا، مستحق دیدار با رییس جمهور و رییس جمهور منتخب و گرفتن پاداش و وارد کردن خودرو نیستند؟
والیبالیست‌ها آنچنان شوری به‌پا کرده‌اند که مردم علی‌رغم تمام مشکلات و معضلات اجتماعی و غیره، صبح ساعت 4 و 5 از خواب ناز خود بزنند تا تماشاگر لیگ جهانی باشند.

جهانی شدن والیبال، جهانی شدن ایران و ایرانی و دیده شدن در بالاترین سطح دنیا، نتیجه کار والیبالیست‌هایی است که این روزها سر زبان مردم هستند. آنهایی که تا همین یک هفته پیش در آرزوی پرواز اختصاصی بودند، نه برای تفریح که برای پرواز 18 ساعته از هاوانا به تهران و بازی سنگینی که مقابل آلمان پیش رو داریم.

به‌نظر می‌رسد باید بیشتر و بیشتر به آنها توجه کرد؛ سرآغاز این توجه باید متولیان ورزش باشند و بعد از رسانه‌ها و دیگران انتظار داشته باشیم که ورزش در ایران تنها فوتبال و حاشیه‌هایش نیست. اگر دستگاه ورزش قدرت این افتخارات را بداند، آن‌وقت است که ما هم می‌توانیم با دل و جرأت بالاتر، به ورزش‌های دیگر بپردازیم و حتی تلویزیون را نقد کنیم که چرا در روز پیروزی بی‌سابقه تیم ملی در کوبا، شبکه تلویزیونی جام جم که محلی برای نمایش دادن افتخارات و بزرگی ملت ایران در سطح جهان است، علی فتح‌ا...زاده را به برنامه‌اش دعوت کرده تا از خوشحالی بی‌حد و حصرش درخصوص رفتن جباری بگوید و به جدل‌هایش با رویانیان بپردازد.

والیبال جهانی، نیازمند توجهی درخور و شأن آنهاست؛ آیا هیچ فکر کرده‌ایم که فردا روز اگر یکی از آنها به گلایه از وضعیت موجود بپردازد، تمام زحمات و تلاش‌هایی که جامعه ورزش برای رسیدن به جایگاه داشته، نقش برآب می‌شود و زحمات بر باد می‌رود؟

پیروزی والیبال ایران بر ایتالیا و کوبا همان اندازه مهم است که اگر روزی روزگاری تیم ملی ایران در جام جهانی فوتبال ایتالیا و آلمان و برزیل را شکست دهد. وقت آن رسیده تا پوستر آنها را بر در و دیوار بکوبیم و به اندازه‌ای که بابت یک پیروزی جهانی فوتبال اهمیت قائلیم، ارزش خبری به آنها بدهیم و درهای برنامه‌های تلویزیونی و صفحات جلد مطبوعات را به روی‌شان بگشاییم والا با این شرایط، همین شعله‌ای که تازه روشن شده با بی‌توجهی‌ها هم آهسته‌آهسته رنگ می‌بازد و خاموش می‌شود.