وبلاگ یک مرزون آبادی

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد
وبلاگ یک مرزون آبادی

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

مومن دیوانه !!!!!!!!!!!!


پیشانی*اش، شناسنامه*اش* بود. محل* تولدش* دنیا بود و صادره* از بهشت.

هیچ*وقت* نشانی* خانه*اش* را به* ما نداد. فقط* می*گفت: ما مستأ*جر خداییم ،همین.

هر وقت* هم* که* پیش* ما می*آمد، می*گفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.

تنها بود و فکر می*کردیم* شاید بی*کس* و کار است.

خودش* ولی* می*گفت: کس* و کارم* خداست.

برای* خدا نامه* می*نوشت. برای* خدا گل می* *فرستاد.

برای* خدا تار می*زد. با خدا غذا می*خورد.

با خدا قدم* می*زد. با خدا فکر می*کرد. با خدا بود.

می*گفت: صبح* رنگ* خدا دارد، عشق* بوی* خدا دارد. چای، طعم* خدا دارد.

می*گفتیم: نگو، اینها که* می*گویی، یک* سرش* کفر است* و یک* سرش* دیوانگی.

اما او می*گفت* و بین* کفر و دیوانگی* می*رقصید.

ما به* ایمانش* غبطه* می*خوردیم، اما می*گفتیم: بگذار، خدا همچنان* بر عرش* تکیه* زند، خدای* ملکوت* را این* همه* پایین* نیاور و به* زمین* آلوده* نکن.

مگر نمی*دانی* که* خدا مُنزه* است* از هر صفت* و هر تشبیه* و هر تمثیلی.

پس* زبانت* را آب* بکش.

او را ترساندیم، واژه*هایش* را شستیم* و زبانش* را آب* کشیدیم.

دیوانگی*اش* را گرفتیم* و خدایش* را؛

همان* خدایی* را که* برایش* گُل* می*فرستاد و با او قدم* می*زد.

و بالاخره* نامی* بر او گذاشتیم* و شناسنامه*ای* برایش* گرفتیم* و صاحبخانه*اش* کردیم* و شغلی* به* او دادیم.

و او کسی* شد همچون* ما...

سال*ها گذشته* است* و ما دانسته*ایم* که* اشتباه* کردیم.



تو را به* خدا اگر شما روزی* باز مؤ*من* دیوانه*ای* دیدید، دیوانگی*اش* را از او نگیرید، زیرا جهان* سخت* به* دیوانگی* مؤ*منانه* محتاج* است!


نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 19:56

خیلی متن قشنگی بود

GOL!na یکشنبه 26 خرداد 1392 ساعت 21:45

RAS MIGE DGE

MRC

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.