وبلاگ یک مرزون آبادی

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد
وبلاگ یک مرزون آبادی

وبلاگ یک مرزون آبادی

این وبلاگ با هدف تعامل بین هم وطنان راه اندازی شد

وقتی یه نامرد شهدا رو زیر سوال میبره

دوستان مخلصیم امیدوارم حالتون خوب باشه یه نکته جالبی امروز بهش برخوردم که برام خیلی تلخ بود صبح رفتم از این سوپری داخل شهر یه کمی وسیله خرید کنم همین که رفتم تو دیدم صاحب مغازه داره با یه بنده خدا بحث میکنه سر مسائل سیاسی مملکت..........فک کنم اون بنده خدا ویزیتور بود.... من هم سرمو انداختم داشتم وسایل مورد نیاز خودمو میگرفتم ولی گوشم پیش اونا بود از همه چیز میگفتن تقریبا همه چی مملکت رو داشتن زیر سوال میبردن .......گفتم بیخیال هر کی نظری داره توجه نکردم تا اینکه ویزیتور رفت و منم خریدهام رو دادم به صاحب مغازه تا حساب کنه یه نگاهی بهم کرد بعدش پرسید ؟؟؟به نظرت اگه الان جنگ بشه جوونهای ما میرن بجنگن؟؟؟ تعجب کردم از سوال غیر منتظره اش !! گفتم اره چرا که نه ؟!! در جواب گفت مگه این (بد بختها) رفتن چی شد گولشون زدن اینا رفتن وسط جنگ.... اینام جو گیر شدن و.........داشت همین طور ادامه میداد به خودم گفتم کسی که شهدا رو زیر سوال ببره باید بهش جواب داد ..... از حرف( بد بختش )به شهدا دلم به درد اومدبهش گفتم بد بخت ماییم که شهدا رو بد بخت میدونیم ..وگرنه مگه غیر از این بود که اینا واسه دینشون رفتن ....از این بالاتری هم هست که دوست نداشتن دینشون از بین بره... تازه اگه از این مسائل بگذریم فکر کن واسه یک وجب از خاک این مملکت جوونی خودشو فدا کنه ارزش نداره کارش ؟؟؟!!! ناموس ؟؟ عزت؟ استقلال؟ وخیلی چیزای دیگه ////دیدم لحنش عوض شد  گفت خب اره اینم هست حرفشو عوض کرد گفت حالا کی میاد قدر اینا رو بدونه؟گفتم اون یه بحث دیگه است ....منم قبول دارم که خیلی ها به اسم شهدا نونشون تو روغنه... ولی حد اقل اگه کاری برای شهدا که نه خودمون نکردیم باری بر دوششون نباشیم این که بیایم قهرمانان واقعی ملت ایران رو زیر سوال ببریم خیلی نامردیه .....دیگه اینا رو بهش نگفتم که چی جوری میخواین جواب شهدا رو بدین با این حرفاتون سریع اومدم بیرون ....یاد این صحنه از زندگیم افتادم که بارها دیده بودمش بارها و بارها......مادر بزرگم از (سال 65 در کربلای 5 شلمچه)کارش بود روی پله های خونه روستاییش بشینه تا اینکه شاید از پسرش خبری برسه پاهاشو دراز میکرد و می انداختشون رو هم اینقدر میخوند و گریه میکرد تا غروب بشه  هزاران بار این صحنه رو دیدم ....اما دریغ از اینکه حتی یه بند پوتین ازش بیاد... یادم نمیره اون نگاه های ملتمسانه اش به تلویزیون مخصوصا اگه از اسرا صحبت میشد ...میگفت حرف نزنید شاید اسم بچمو بگن... یک سال ....دو سال... 10 سال....20 سال....خبری نشد حرف و خاطره زیاده  .......دوستان به خدا هیچ وقت گریه هاش تموم نشد از فراغ پسرش ....تا اینکه سال 88 روحشون همدیگه رو در اغوش کشید میبخشید اگه بد نوشتم ولی به معنای واقعی دلنوشته بود

نظرات 4 + ارسال نظر
زهره سادات سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 18:53 http://mahfele-khial.blogsky.com

سلام دوست خوب
خدا مادربزرگتون رو رحمت کنه.
به روزم
در پناه خدا باشید

هیلدا جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 07:40


خیلی خوب بود

مهدی پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 11:01 http://bivatan.blogsky.com

سلام.
بعضیا بدون تحلیل و همینجوری یه حرفی می زنن متاسفانه! بعد اون حرف الکی میشه مبنای تحلیل دیگران!
خدا مادربزرگتون رو هم بیامرزه ...

ممنون مهدی جان

محمد چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 19:53 http://blogchi.ir

سلام میثم جان
خیلی خوب نوشتی.
با بخش دوم نوشته ات (مادربزرگ) خیلی حال کردم.
خدا خیرت بده.
موفق باشی

سلام ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.